115...
گاهــے آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی
رفتاری می بینی که انگار باید بروی
و این بلاتکلیفی
...خودش کلــــــے جـــــــهنم است
بــہ نــام خـــღــدایے ڪـہ دغدغـه ے از دسـت دادنـشـو نـداریــم
گاهــے آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی
رفتاری می بینی که انگار باید بروی
و این بلاتکلیفی
...خودش کلــــــے جـــــــهنم است
هیچوقت باورمان نمےشود
که شاید
آنقدرکه بقیه به چشم ما مهم اند
...ما برایشان مهم نباشیم
آدمهـــا را
از روی عکسهایشان نشناسید…
آدمها
از بی حوصلگی هایشان
از خستگی هایشان
از دلتنگی هایشان
غصه هایشان
از هیچ یک عکس نمیگیرند …
ما همیشه
یک نفر را پشت صورتمان داریم
که بریده از دنیا
می خواهد برود
فرار کند اما
لباسش هر بار گیر میکند
به پوست و لبمان
طوری که آدم ها خیال میکنند
داریم می خندیم
گاهــــے
باید به دور خود
یک دیوار تنهایی کشید...
نه برای اینکه دیگران را
از خود دور کنی
بلکـــه ببینی چه کسے
برای دیدنت دیوار را خراب میکند
اينجا خاورميانه است
در خاور ميانه
برخلاف باقــے مردم دنيا
كه گاهــے
دچار افسردگــے مى شوند
ما مردمى افسرده هستيم
كه گاهــے
دچار شادے مى شويم!...!
کینه ای نیستم!
ولی خب آلزایمر هم ندارم!!!