♥ ☻☻°●。 ←Life is beautiful→。● ☺☺ ♥

بــہ نــام خـــღــدایے ڪـہ دغدغـه ے از دسـت دادنـشـو نـداریــم


شما باکلاس...

قبول ..

شما با کلاسی

لباسای مارکــــدار میپوشی

امـا اینو بدوטּ گاوم پوستش چرم خالصـه

ذات آدم مهمـه ...!!

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 21:39 توسط m...:

به حست اعتماد کن...

وقـتی حــس میــکنی یــه نــفر عــوضیه
.
بــه حــست اعــتماد کــن
.
.
.
.
.
.
.
ســند و مــدرکش ، کم کم جــور میشه !!

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 21:36 توسط m...:

من قوی هستم ولی....

 

مــــــــــن

انســــانِ قـــوی ای هستـــــــــم!

امـــا گاهـــی اوقــات...

دلــــم میخـــواد

یکــــــــی دستمــــــو بگیـــــــــره و بگه:

"همـــهـ چیــــز درســــــت میشــــــه"

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 19:59 توسط m...:

آینده

به قـــولِ حسین پناهی،
این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟
 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 16:55 توسط m...:

گاهی لازمه

آدما گاهی لازمه

چند وقت کرکره شونو بکشن پایین

یه پارچه سیاه بزنن درش و بنویسن :

کسی نمرده

فقط دلم گرفته

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 16:42 توسط m...:

سخنی از حسین پناهی

خدا پرسید میخوری یا میبری؟

و من گرسنه پاسخ دادم میخورم
چه میدانستم لذت ها را می برند، حسرتها را می خورند … ؟
 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 16:39 توسط m...:

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی؟!

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری،
می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای
خوشبختی خودت دعا کنی؟

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 16:36 توسط m...:

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

 

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

 

کاش در باور هر روزه مان

 

جای تردید نمایان می شد

 

و سوالی که چرا سنگ شدیم

 

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

 

کاش می شد که شعار

 

جای خود را به شعوری می داد

 

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

 

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

 

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

 

شبح تار امانت داران

 

کاش پیدا می شد

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 16:34 توسط m...:

یه لحظه گوش کن خـــــــــــدا...

 

جـــــــــــدی میگـــــــــــــم....

 

نه بچـــــــــه بازیه نه ادا و اطــــــــــوار....

 

تو این دنــــــیا،حال خیلــــــــــی ها خـــــوب نیست....

 

خدا جون یه دســــــــــتی به زندگیشــــــــــون بکش....

 

الهی آمیــــــــــــن

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در پنج شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 20:15 توسط m...:

دلم میخواهد...

دلم یک کوچه می خواهد...

بی بن بست...

وبارانی نم نم...
ویک خدا...
که کمی باهم راه برویم...
همین!!!
دلم کفش نمیخواهد...
پاپوشی از چمن میخواهد...
دلم باران میخواهد...
دلم هیاهو نمی خواهد...

می خواهد اندکی با سکوت و نسیم و باران قدم بزند..

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در چهار شنبه 21 مرداد 1394 ساعت 20:38 توسط m...:

هر چقدر هم که فرشته باشی...

هر چقدر هم که فرشته باشی گاهی

وقتها لازم است با صدای بلند به

تمام زندگی بگویی

به جهنم

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در چهار شنبه 21 مرداد 1394 ساعت 16:49 توسط m...:

سکوت طولانی

سکوت طولانی مفهوم رضایت نیست!!!

آغاز ناباورانه یک پایان است...

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در چهار شنبه 21 مرداد 1394 ساعت 16:48 توسط m...:

کهنه...

خــودَم قَبـــول دارم کـــهنه شـــده ام

آنـــقدر کــهنه کــه می شــوَد

رویِ گَرد و خـــاک تَنـــَم یــادگــاری نــوشت

�بنویس و برو� !!!!

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در چهار شنبه 21 مرداد 1394 ساعت 16:44 توسط m...:

از خدا پرسیدم...

♥ نوشته شده در دو شنبه 19 مرداد 1394 ساعت 19:9 توسط m...:

احترام

کلفتی صدای خود را به رخ مادری که چگونه  صحبت کردن را

 

به شما اموخته است نکشید...

 

امام علی (ع)

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در دو شنبه 19 مرداد 1394 ساعت 19:0 توسط m...:

♥ نوشته شده در دو شنبه 19 مرداد 1394 ساعت 14:36 توسط m...:

یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخوند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت :
عباس دروغ میگه …
عباس دروغ میگه …
مداح آرومش کرد گفت :
چی شده پیر مرد گفت :
من بعد ۲۵ سال بچه دار شدم الان که ۱۹ سالشه رفته تو کما با خودم گفتم :
درمون دردش عباسه !!!
از اصفهان اومدم کربلا ؛؛؛ امروز زنگ زدن بهم گفتن : بچت مرده…!!!
دروغ میگن که عباس حاجت میده !!!!!!
خواهرش میگفت :
مجلس بهم ریخت …!!!
فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد …!!!
با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره…!!!
دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت :
بیا بغل ضریح بخون همه کسایی که دیروز بودنم باشن…!!!
میخوام بگم غلط کردم…!!!
(گریه میکرد و میگفت)
خواهرم میگه همه رفتیم مداح گفت :
حاجی چی شده …؟؟؟
پیر مرده گفت :
خانومم زنگ زد گفته : چون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن ؛؛؛ التماس کردم گفتم :
یک بار بچمو تو سرد خوونه ببینم…
مادرش میگه :
همین که کشو رو کشیدن بیرون دیدیم رو نایلون بخار نشسته س
سریع آوردنش بیرون و بهش شوک دادن…!!!
خلاصه پسرم به هوش اومده و شفا گرفته…!!!
میگن تا به خودش اومده پرسیده بابام کجاست…؟؟؟
مادرش بهش گفته :
پدرت کربلاست…!!!
پسرش میگه : وقتی تو کما بودم و دیگه دل کنده بودم از زندگی یه دفعه یه آقای قد بلندی اومد صدام زد و گفت :
پاشو برو به بابات بگو آبروی من یکبار تو صحرای کربلا رفته بود….
چرا دوباره تو آبرومو بردی ؟؟
پاشو برو به بابات بگو عباس دروغ نمیگه !!!
عباس دروغگو نیست…!!!
بلیط کربلا تونو از دست حضرت عباس بگیرید

 

“اَ لسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَا الْفَضْلِ الْعَبٰاس”

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 12:49 توسط m...:

دلـتــــــــــ کـــــــه گرفتــــــــ

 


دلت که گرفت دیگر منت زمین را نکش

 


راه آسمان باز است پر بکش

 


او همیشه آغوشش باز است

 


نگفته تو را می خواند

 

اگر هیچکس نیست خدا که هست

 

✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 12:26 توسط m...:

♥ نوشته شده در جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 13:51 توسط m...:

Design By : Bia2skin.ir